شعر

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخریست
عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع
زآن که هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست
می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی هنگامت از ره می‌برد
ور نه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست

شعر

تا نسوزد برنیاید بوی عود

پخته داند کاین سخن با خام نیست

شعر

چون رها از منجنیق آمد خلیل
آمد از دربار عزت جبرئیل


گفت هل لک حاجة یا مجتبا
گفت اما منک یا جبریل لا


من ندارم حاجتی از هیچکس
با یکی کار من افتاده است و بس


هین ادب بنگر که در آن تنگنای
لب به حاجت هم نه بگشود از خدای


عرض حاجت در اشاره درج کرد
داد تصریح و کنایت خرج کرد


گفت با او جبرئیل ای پادشاه
پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه


گفت اینجا هست نامحرم مقال
علمه بالحال حسبی بالسئوال


این عبارتهای بیمعنی استی
او بمعنی بی سخن داناستی


من نمی دانم چه خواهم زآن جناب
بهر خود والله اعلم بالصواب


گر سزاوار من آمد سوختن
لب ز دفع او بباید دوختن


ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم
هم نسوزاند به آتش گر درم


می تواند آتشم گلشن کند
شعله ها را شاخ نسترون کند


چون قضای او رضای جان ماست
آتش گلشن همه یکسان ماست


من نمی خواهم جز آنچه خواهد او
حال من می بیند و می داند او


آنچه داند لایق من آن کند
خواه ویران خواه آبادان کند


او اگر خواهد بسوزاند مرا
من کجا بگریزم از آتش کجا

شعر{شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد}

(باد برد)

شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد

از غزل‌‌هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌‌های روشن و شعله‌‌ورم را باد برد

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

"حامد عسکری"

شعر

از باغ می ‌برند چراغانی ‌ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ‌ات کنند

پوشانده ‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می ‌برند که زندانی ‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می ‌روی
شاید به خاک مرده ‌ای ارزانی ‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ‌ای بترس که شیطانی ‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ‌ای است که قربانی ‌ات کنند

فاضل نظری

شعر خیام

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفت وگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

خیام

شعر مولانا

ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام

درکنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم کرده ام

هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان

هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام

آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد

آخـــــر از اینجا نیستم ، کاشـــــانه را گم کرده ام

درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم

چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام

از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام

جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام

در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان

می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام

گـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو

این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام

شعر

گر خِرد کامل شود انسان نمی‌بیند زیان

بدترین دشمن چه باشد آدمی را جز زبان

گرگ‌ها درّنده‌اند تکلیف‌شان روشن ولی

وای از آن گرگی که پنهان است در ذات شبان

قبل از آنکه دل برنجانی کلامت را بسنج

تیرِ رفته بر‌ نمی‌گردد به آغوشِ کمان

هرچه بر خود می‌پسندی را بگو با دیگران

فرق دارد نازنینم نیش جان با نوش جان

گر دلی را بشکنی تعریف حالت این شود

هم‌چو مرغی که قفس باشد برایش آسمان

نزد خالق با منیّت من منم هرگز نکن

ما کجائیم نقطه‌ای در ناکجای کهکشان

منسوب به شیخ احمد جامی

شعر ( طهر روز دهم ) قیصر امین پور

شعر منظومه ظهر روز دهم

شاعر: قیصر امین پور

روز عاشوراست

کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت می‌بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته‌های خار می‌لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر می‌شد
دم به دم بر ریگ‌های داغ
سایه‌ها کوتاه‌تر می‌شد
سایه‌ها را اندک اندک ریگ‌های تشنه می‌نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می‌جوشید

دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه‌ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسب‌های زخمی و بی‌زین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه می‌چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود

شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
�نوبت جولانِ اسب کیست؟�
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمه‌های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
�هست آیا یاوری ما را؟�
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمان‌ها خورد
باز هم برگشت:
�هست آیا یاوری ما را؟�
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آن‌سوتر ز فردا رفت

دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره‌ای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: �اینک من،
یاوری دیگر�
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم‌ها از یکدگر پرسان:
�کودک و میدان؟�
کار کودک خنده و بازی‌ست!
در دل این کودک اما شوق جانبازی‌ست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: �تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!�
کودک ما گفت:
�پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!�
پچ پچی در آسمان پیچید:
�کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟�
و صدای آشنا پرسید:
�آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟�
کودک ما گرم پاسخ داد:
�مادرم با دست‌های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!�

از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد
چشم‌ها، آیینه‌هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه‌ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشم‌های آسمان را هم
اشک همچون پرده‌ای پوشید
من پس از آن لحظه‌ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می‌گشت
می‌خروشید و رَجَز می‌خواند:
�این منم، تیر شهابی روشن و شب‌سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان‌افروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن�
خواند و آن‌گه سوی دشمن راند

هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت
در رجزها چیزی از نام و نشان می‌گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت
او خودش را ذره‌ای می‌دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می‌دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می‌آموخت
چشم‌هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت
سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت
چشم او هر سو که می‌چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌برد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
در زمین کربلا با گام‌های کودکانه
دانهٔ مردانگی می‌کاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می‌زد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می‌زد
آسمان بر طبل می‌کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند
می‌خروشید و رجز می‌خواند
دستهٔ شمشیر را در دست می‌چرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت می‌چرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان می‌رفت
و چکاچاکِ بلند تیغ‌ها در دشت می‌پیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت
من نمی‌دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد

پردهٔ هفت‌آسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه‌ها پیچید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
قصهٔ آن کودک پیروز
سال‌ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می‌آید
داستانش تا ابد در یاد می‌ماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
خون او امروز در رگ‌های گل جاری‌ست
خون او در نبض بیداری‌ست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین‌کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله‌های سرخ باید جُست

قصهٔ آن کودک پیروز
سال‌ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می‌آید
داستانش تا ابد در یاد می‌ماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
خون او امروز در رگ‌های گل جاری‌ست
خون او در نبض بیداری‌ست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین‌کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله‌های سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست



در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند، اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست. گفته‌اند که گویا نام او�عَمرو� و پسر �مسلم بن عوسجه� یا �حرث بن جناده� بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفت‌تر می‌نماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوست‌تر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی می‌کنند، او به جای این‌که به نام و نشان و قوم و قبیله‌اش بنازد، با افتخار فریاد می‌زند:
�اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر� من آنم که امیر و مولایم حسین علیه‌السلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذره‌ای می‌داند که می‌خواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخ‌نگاری یا داستان‌سرایی، بیش از آن‌که نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از �گاف� و �لام�که در نام گل هست، نمی‌توان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همان‌گونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمی‌گنجد او هم از محدودهٔ یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینه‌ای‌ست برای بی‌نهایت تصویر!

شعر ( شکار.... قیصر امین پور)

شکار

مرد ماهیگیر

طعمه هایش را به دریا ریخت

شادمان برگشت

درمیان تور خالی

مرگ

تنها

دست و پا می زند

شعر ،( علامه طباطبایی ،)

مهر خوبان دل ودین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سماکش کشش لیلی برد

من به سر چشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خسی بی سروپایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

جام صهبا زکجا بود . مگر دست که بود
که درین بزم بگردید و دل شیدا برد

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه زمن نام و نشان یک جا برد

خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد

همه یاران به سر راه تو بودیم . ولی
خم ابروت مرا دید و زمن یغما برد

همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سرانداخت . مرا تنها برد

اندکی تامل « برگرفته از کتاب شازده کوچولو -- آنتوان دوسنت اگزوپری»

روباه گفت :

هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت .

آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند .آنها چیزهای ساخته و پرداخته

از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد !

آدمها بی دوست و آشنا مانده اند . تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن !!

شازده کوچولو پرسید:

برای این کار چه باید کرد؟

روباه در جواب گفت :

باید صبور بود . تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی من از گوشه چشم

به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد .

زبان سرچشمه سوئ تفاهم است

ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی .......

« بر گرفته از کتاب شازده کوچولو »

شعر

دَمی با تو به سر بردن

خودش آرامِشی ناب است

فریدون_مشیری


🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

​​​​​​

اندکی تامل

عید فطر

عید بندگی بر شما و خانواده محترم مبارک باد

شعر

کیش مهر

همی گویم و گفته‌ام بارها

بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستی است در کیش مهر

برون‌اند زین جرگه هشیارها

به شادی و آسایش و خواب و خور

ندارند کاری دل‌افگارها

به جز اشک چشم و به جز داغ دل

نباشد به دست گرفتارها

کشیدند در کوی دلدادگان

میان دل و کام، دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه‌ها

چه حلاج‌ها رفته بر دارها

چه دارد جهان جز دل و مهر یار

مگر توده‌هایی ز پندارها

ولی رادمردان و وارستگان

نبازند هرگز به مردارها

مهین مهر ورزان که آزاده‌اند

بریزند از دام جان تارها

به خون خود آغشته و رفته‌اند

چه گل‌های رنگین به جوبارها

بهاران که شاباش ریزد سپهر

به دامان گلشن ز رگبارها

کشد رخت، سبزه به هامون و دشت

زند بارگه، گل به گلزارها

نگارش دهد گلبن جویبارها

در آیینه آب، رخسارها

رود شاخ گل در بر نیلفر

بر قصد به صد ناز گلنارها

درد پرده غنچه را باد بام

هزار آورد نغز گفتارها

به آوای نای و به آهنگ چنگ

خروشد ز سرو و سمن، تارها

به یاد خم ابروی گل‌رُخان

بکش جام در بزم می‌خوارها

گره از راز جهان باز کن

که آسان کند باده، دشوارها

جز افسون و افسانه نبود جهان

که بستند چشم خشایارها

به اندوه آینده خود را مباز

که آینده خوابی است چون پارها

فریب جهان مخور زینهار

که در پای این گل بود خارها

پیاپی بکش جام و سرگرم باش

بچه های جلوی خاکری 100(..)

 

حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

 

"ابن هرمه" به نزد منصور (خلیفه عباسی) آمد، منصور وی را عزیز داشت

و تکریم کرد

 

و پرسید؛ چیزی از من بخواه!

 

گفت؛ به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزنند!

 

منصور گفت:

 

 "ابطال حدود" را راهی نیست،

 

چیز دیگری بخواه و اصرار کرد.

 

اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!

 

سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند:

 

هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید

 

و آورنده اش را صد تازیانه!!

 

از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی معترضش نمی شد!

 

حکایتی آشنا که نحوه برخورد مسئولان با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی

 

را برای ما تداعی میکند!

 

 

 

🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾

بچه های جلوی خاکری 99(سال نو مبارک..)

آیا می دانید؟ 27-

 

 

 

"گزیده ای از چهار مرغ مثنوی معنوی حضرت مولانا"

 

 حضرت مولانا می فرماید علت سقوط افراد از حالت والاگرایی و انسانی به حالت ظلم و جور

 

و خودپرستی و... چهار دلیل دارد و این چهار عامل را به چهار مرغِ شوم و

 

فتنه گر در درون انسان تشبیه کرده است

 

1- اردک نماد آز و طمع:

 

اردک حیوانی است چه سیر و یا گرسنه باشد همیشه نوکش روی زمین است.

 

و بعضی از انسانها به این خاطر به اردک تشبیه کرده است

 

که هر چه دارای پول ومقام باشند

 

باز هم می خواهند! و این طمعشان قابل سیر شدن نیست

 

2- خروس نماد قدرت وشهوت:

 

این را هم یکی دیگر از مشکلات دنیا می داند. ستمگری و قدرت پرستی و شهوت و

 

بی بند و باری جنسی که در جوامع مشاهده می شود و همچنین تجاوز به حقوق انسانها

 

و آزار جنسی آدمها را ناشی از این مسئله می داند.

 

3-مرغ طاووس نماد زیبایی ظاهری:

 

چشم و هم چشمی ها، تلاش برای رسیدن به زیبایی کذایی،

 

خودنمایی، گفتار بی عمل، دروغ فریبنده و خوش آیند گفتن بجای بیان واقعیت،

 

اینگونه اعمال انسانها را تشبیه به طاووس کرده است.

 

4- در انتها مرغ چهارم را کلاغ می نامد.

 

کلاغ نماد بلند پروازی کذایی است:

 

منظور حضرت مولانا از کلاغ افراد نارسیسم یا خود پرست می باشند چون در تمثیل ها،

 

کلاغ آرزو دارد که عقاب باشد یعنی کسی که عقده دارد خود را در مقام بالا ببیند

 

ولی این توانایی رشد یا در او نیست یا نمی خواهد با سعی و تلاش و کوشش به آن برسد

 

بنابراین برای رسیدن به مقصود دست به هر کاری می زند بویژه می کوشد

 

تا از دیگران پل ساخته و از آن عبور کند. 

 

حضرت مولانا در توصیف این چهار مرغ می خواهد بگوید تنها راهی که انسان می تواند

 

به اخلاقیات روی آورد و از ظاهر به معنا برسد باید این چهار مرغ شوم درون

 

خود را گردن زده و یا آنرا نابود کند.

 

با آرزوی رسیدن به مقام والای انسانی

 

 

 

 

 

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

اندکی تامل72

 

الاغ گفت :

 

رنگ علف قرمز است!

گرگ گفت :

نه سبز است!

 

باهم رفتند پیش سلطان جنگل (شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند....

 

شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!

 

گرگ گفت : 

ای سلطان، مگر علف سبز نیست...

 

 

شیر گفت: سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...

 

 

اندکی تامل71

 

 

تشخیص سگ از آهو

 

باد و خاک غذای ماهی نیست. هر حیوانی را که از دور ببینی، ندانی که سگ است،

 

یا آهو است، اگر سوی استخوان رود، آهو نیست.

 

مسئله‌یی است در شریعت، که گرگ با آهو جفت شد، میان ایشان بچه ای زاییده شد.

 

این بچه را حکم آهو گیریم، یا حکم گرگ؟ در اینجا اختلاف علماست.

 

شرح آن قول‌ها در مدرسه توان بحث کردن، الّا آنچه قولِ درست است،

 

آن است که پیش او بندِ گیاه بیندازیم و مشتی استخوان بیندازیم.

 

اگر سر به گیاه فرود آورد، آهوست و اگر سر به استخوان فرود آورد، حکم گرگ دارد.

 

#مجالس_سبعه_مولانا

 


 

 

نتیجه گیری:

 

غذایی که می خوریم، چه آنچه که در معده خود فرو می کنیم و چه آنچه که با

 

شنیدن و دیدن و خواندن در مغز خود فرو می کنیم، جنس ما را تعیین می کند

 

که چه صفاتی را در خود پرورش می دهیم.

 

اندکی تامل70

 

کمال محبت خداوند به بنده؛ دلیل اجابت نشدن دعا

 

ملائکه به حضرت مناجات کنند که بندۀ مؤمن، فلانی 

 

چندین لابه می کند و در می خواهد و می زارد، 

 

تو دعای بیگانگان را قبول می کنی، اگر حاجت او را بر آری چه شود؟ 

 

می فرماید: "ذرونی و عبدی فَلَستُم بِاَ رحم بهِ منّی، انّی اُحبّه و اُحبُّ صوته".

 

سبب تاخیر اجابت دعای بعضی کمال محبت باشد.

 

#شمس_تبریزی 

 

مولانا نیز همچون شمس بر این باور است که گاه به تاخیر افتادن اجابت دعا

 

به سبب آن است که خداوند دوست دارد،

 

حالت لطیف و خوش دعا کننده همواره ادامه داشته باشد.

 

حَق بِفَرماید که نَزْ خواریِّ اوست    

عَیْنِ تاخیرِ عَطا یاریِّ اوست

  

حاجَت آوَرْدش زِ غَفْلَت سویِ من    

آن کَشیدَش مو کَشان در کویِ من

  

گَربَر آرَم حاجَتَش او وارَوَد    

هم در آن بازیچه مُسْتَغرق شود

 

گرچه می‌نالَد به جان یا مُستجار    

دلْ شِکَسته سینه‌خسته گو بِزار

 

خوش هَمی‌آید مرا آوازِ او   

وان خدایا گفتن و آن رازِ او

 

مثنوی_مولانا 

 

شعر

 

آمدی قصه ببافی

كه موجه بروی...؟

 

در نزن،رفته ام از خويش 

كسی منزل نيست..

 

 

 

 

اندکی تامل65

 

 

یک داستان فوق العاده زیبا،

 

 

 فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.

 

استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. 

 

شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ،

 

مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند

 

یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است

 

و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .

 

استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟

 

شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد

 

ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که :

 

""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""

 

غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

 

"" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه ""

 

 

 

حکایت57( ‍حکایت شیرین از با یزید..!)

 

بایزید به حج می‌رفت، و او را عادت بود که در راه به هر شهری که وارد می‌شد،

 

اول به زیارت مشایخ و عارفان آن شهر می‌شتافت

 

بایزید به بصره به خدمت درویشی رفت

 

درویش گفت: "یا ابایزید، به کجا میروی؟"

 

گفت: "به مکه، به زیارت خانه خدا"

 

درویش گفت: "با تو زاد راه و توشه چیست؟"

 

گفت: "دویست درهم"

 

درویش گفت: "برخیز و هفت بار گرد من طواف کن و آن دویست درهم را به من بده"

 

بایزید بی معطلی برخواست و سیم بگشاد، بوسه داد و پیش پای درویش نهاد.

 

درویش گفت: "بایزید آن کعبه خانه خداست، و این دل من نیز خانه خدا؛

 

اما بدان، خدایی که خداوند آن خانه است، و خداوند این...، که از وقتی آن

 

خانه را بنا کرده‌اند، لحظه‌ای در آن خانه وارد نشده است

 

و از آن روز که این خانه را بنا کرده، لحظه‌ای از این خانه خالی نشده است."

 

 

حکایت56( ‍حکایت شیرین از عطار!)

 

 
لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات.
 
هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند.
 
شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند.
 
یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی.
 
 شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و
 
بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی.
 
ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد.
 
شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات و پاداش این بود.
 
 
 
بشـــــکن آن بتــهـا که داری ســـر بسـر 
 
تا عوض یابی تو دریای گهر
 
نفس را چون بت بسوز از شوق دوست 
 
تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست
 
 
حکایت از منطق الطیر عطارِ نیشابوری
 
 

حکایت55( ‍ زخم_های_عشق!)

 

 

 

زخم_های_عشق

 

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و

 

خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و

 

از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید

 

که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و

 

با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

 

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و

 

از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید

 

ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند.

 

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید،

 

به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.

 

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد.

 

پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و

 

روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.

 

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از و خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.

 

پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد.

 

سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:

 

این زخم ها را دوست دارم، این ها خراش های عشق مادرم هستند.

 

پائولو کوئلیو

 

 

 

 

اندکی تامل60(رنج دوستان :...)

 

دوستان را در دل رنج‌ها باشد

 

که آن به هیچ دارویی خوش نشود،

 

نی به خُفتن و نه به گشتن و نه به خوردن،

 

اِلّا به دیدارِ دوست.

 

فیه_ما_فیه مولانا

 

           

 

 

 

حکایت54( ‍ تفرقه!)

 

 

جمعی به حاکم شکایت بردند که دو دزد کاروان صد نفری ما را به غارت بردند.

 

حاکم پرسید:

 

چگونه صد تن بر دو دزد چیره نگشتید؟

 

یکی گفت :

 

آنها دو نفر بودند همراه و ما صد تن بودیم هر یک تنها !!

 

حکایت53( ‍ روباه را پرسیدند  !)

 

 

 

روباه را پرسیدند

 

که در گریختن از سگ، چند حیله دانی؟

 

گفت: از صد فزون باشد؛

 

اما نیکوتر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد!

 

عبید_زاکانی

 

           

 

حکایت52( ‍ آموختن زبان حیوانات!)

 

آموختن زبان حیوانات

 

جوانی از حضرت موسی (علیه السلام) درخواست کرد تا زبان حیوانات را بیاموزد.

 

او گفت میخواهد با این کار قوتی در ایمان و دینداری اش به دست آورد.

 

حضرت موسی (علیه السلام) به او فرمود از این درخواست خطرناک صرف نظر کن!

 

شاید گاهی اوقات اگر ظرفیت دانستن چیزی را نداشته باشیم جهالتمان سودمندتر است.

 

حضرت موسی علیه السلام به جوان تذکر داد: اگر بیداری دل و قوت ایمان میخواهی؛

 

آن را مستقیما از پروردگار عالم درخواست کن؛ نه از قیل و قال انسانها و حیوانها.

 

با این منع کردن حضرت موسی (علیه السلام) حریص تر شد. چرا که انسان بر آن

 

چه برآن چه منع شود حریص میگردد. حضرت موسی علیه السلام دست به آسمان بلند کرد

 

و عرض کرد؛ پروردگارا! این جوان اسیر وسوسه شیطان شده است.

 

اگر زبان حیوانات را بیاموزد به دردسر خواهد افتاد و اگر خواسته اش را رد کنم

 

گرفتار شک می شود. وحی آمد که ما دعایی را بدون جواب نمی گذاریم.

 

در نهایت باز هم حضرت موسی (علیه السلام) او را نصیحت کرد تا بلکه راضی شده

 

و دست از خواسته اش بردارد. جوان نصیحت ایشان را قبول کرد ولی در آخر خواست

 

تا لااقل زبان سگ و مرغ خانگی اش را بفهمد. یک روز صبح تکه نانی از دست کنیز خانه

 

به زمین افتاد و خروس فورا تکه نان را برداشت. سگ خانه به خروس اعتراض کرد.

 

سگ گفت غذا برای تو بر روی زمین زیاد است اما من نمی توانم هرچیزی را بخورم.

 

آن تکه نان را به من بده! خروس گفت نگران نباش! فردا اسب صاحبخانه

 

خواهد مرد و غذای خوبی به تو میرسد!

 

صاحبخانه با شنیدن این حرف خروس که اسبش خواهد مرد؛ 

 

فورا اسب را به بازار برد و فروخت. فردای آن روز سگ به خروس اعتراض کرد

 

که مگر نگفته بودی امروز اسب می میرد؟ خروس جواب داد: آن اسب مرده است؛

 

ولی چون جوان آن را فروخت در جای دیگری سقط شد. همین ماجرا که برای اسب

 

اتفاق افتاد به ترتیب برای قاطر و بعد از آن برای غلام صاحبخانه اتفاق افتاد و مرد

 

صاحبخانه هر سه آنها را فروخت. او بابت این که از این سه ضرر نجات پیدا کرده است

 

بسیار شادمان بود. سگ که هر بار بی نسیب مانده بود؛ از دست خروس ناراحت شد

 

به او گفت: چقدر می خواهی من را فریب دهی؟ خروس جواب داد:

 

من جز حقیقت نگفتم و نمی گویم. این مرد به گمان خودش جلوی ضرر را گرفته است.

 

غافل از این که اگر هر یک از این ضررها به او می رسید از ضرری بزرگتری رهایی پیدا میکرد.

 

خروس به سگ گفت: فردا خود صاحبخانه از دنیا می رود. وارثانش گاو می کشند

 

و نان و گوشت زیادی به تو می رسد. صاحبخانه با شنیدن این سخن شتابان خود

 

را به خانه حضرت موسی رساند. حضرت موسی فرمودند: تو که خوب یاد گرفتی

 

با خرید و فروش خودت را نجات دهی! برو و خودت را هم بفروش! حضرت موسی فرمودند

 

من برای همین تو را نصیحت کردم و از عاقبت کار بر حذر داشتم. آن مرد شروع

 

به ناله و زاری و التماس کرد. حضرت موسی فرمود: تیری است که از کمان رها شده

 

و دیگر باز نمی گردد. اما من دعا می کنم تا با ایمان از این دنیا بروی.

 

در همین هنگام در حالی که در حال التماس و زاری کردن بود حال او دگرگون شد.

 

#زبان_حیوانات مولوی  دفتر سوم #مثنوی_معنوی